.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۸۷→
نگاهی به ارسلان انداختم تاببینم خیال داره بگه می خواد چیکارکنه یانه...نگاهش روی آسمون ثابت بود...نگاه خیره ارسلان باعث شدکه منم به آسمون خیره بشم...خورشید درحال غروب کردن بود...آسمون یه ترکیب قشنگ از رنگ بنفش وقرمز ونارنجی شده بود...خیلی زیبابود...محو تماشای آسمون شده بودم...ارسلانم بدون هیچ حرفی به آسمون خیره شده بود...جفتمون درسکوت نگاهمون ودوخته بودیم به یه خورشید بی رمق تویه آسمون روبه اُفول...
ارسلان زیرلب گفت:خیلی قشنگه...
- آره...
هردومون محوتماشای اون غروب زیبابودیم...
دوباره سکوت بینمون حاکم شد...
طولی نکشیدکه ارسلان سکوت بینمون وشکست...بالحن عجیبی که تااون روز از ارسلان نشنیده بودم،صدام کرد:
- دیانا...
نگاهم نمی کرد...نگاهش به آسمون بود...منم همین طور...
زیرلب گفتم:بله؟؟
- یه قولی بهم میدی؟؟
این وکه گفت،نگاهم واز آسمون گرفتم ودوختم به چشمای مشکیش...چشمای خوش رنگی که حالا زیر نور کم جون وبی رمق خورشید خیلی گیراترازقبل بودن... باتعجب گفتم:چه قولی؟!!
نگاهش وازآسمون گرفت وزل زدبه چشمای من...لبخندمحوی روی لبش نقش بسته بود...زیرلب گفت:قول میدی که دشمنی بینمون وبرای همیشه تموم کنیم؟قول میدی که باهام صمیمی بشی...عین دوتارفیق؟دوتا رفیق که همیشه هم دیگه رو میفهمن؟!!دوتارفیق که همیشه همه چیزشون وبه هم میگن؟دوتارفیق تو رگیه واقعی؟!!
رفیق؟!!من باارسلان؟!!من باگودزیلا دوست بشم؟!ماباهم رفیق بشیم؟!دوتارفیق تو رگیه واقعی؟؟باید به دشمنیمون خاتمه بدیم؟اصلا مگه دشمنی بینمون هست که بخوایم بهش خاتمه بدیم؟!!من دیگه با ارسلان دشمن نیستم...نیستم...این ومطمئنم.اما درمورد رفاقت...من فکرمی کنم که ما خیلی وقته باهم رفیقیم...نه تنهادیگه دشمنی بینمون وجود نداره بلکه یه صمیمت ودوستی هم این وسط به وجوداومده...ازکجاوچجوریش ونمی دونم ولی آروم آروم وکم کم باهم صمیمی شدیم،به هم اعتماد کردیم،واسه هم دردودل کردیم...مادیگه دشمن نیستیم بلکه خیلی وقته که باهم رفیقیم...
ارسلان که سکوت من ودید،خندید وگفت:معنی این سکوت چیه؟!قول میدی؟
لبخندی زدم وچشمام ویه باربازوبسته کردم که یعنی آره...به حرفم اطمینان داشتم...مطمئن بودم که می تونم سراین قول وایسم وبرای همیشه ارسلان وبه عنوان یه رفیق قبول کنم...خودمم می تونم رفیق خوبی برای ارسلان بشم...گذر زمان این وبهم ثابت کرده...بهم ثابت کرده که مامی تونیم باهم صمیمی باشیم...عین دوتا رفیق تو رگی...
ارسلان انگشت کوچیک دست راستش وبه سمتم دراز کرد...
زل زدم به انگشتش...انگشت؟!!می خوایم انگشت بدیم؟!!نکنه این دفعه ام مثل دفعه قبل بزنه زیرقولش؟!!
نگاهم واز انگشتش گرفتم وخیره شدم به صورتش...لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود...
ارسلان زیرلب گفت:خیلی قشنگه...
- آره...
هردومون محوتماشای اون غروب زیبابودیم...
دوباره سکوت بینمون حاکم شد...
طولی نکشیدکه ارسلان سکوت بینمون وشکست...بالحن عجیبی که تااون روز از ارسلان نشنیده بودم،صدام کرد:
- دیانا...
نگاهم نمی کرد...نگاهش به آسمون بود...منم همین طور...
زیرلب گفتم:بله؟؟
- یه قولی بهم میدی؟؟
این وکه گفت،نگاهم واز آسمون گرفتم ودوختم به چشمای مشکیش...چشمای خوش رنگی که حالا زیر نور کم جون وبی رمق خورشید خیلی گیراترازقبل بودن... باتعجب گفتم:چه قولی؟!!
نگاهش وازآسمون گرفت وزل زدبه چشمای من...لبخندمحوی روی لبش نقش بسته بود...زیرلب گفت:قول میدی که دشمنی بینمون وبرای همیشه تموم کنیم؟قول میدی که باهام صمیمی بشی...عین دوتارفیق؟دوتا رفیق که همیشه هم دیگه رو میفهمن؟!!دوتارفیق که همیشه همه چیزشون وبه هم میگن؟دوتارفیق تو رگیه واقعی؟!!
رفیق؟!!من باارسلان؟!!من باگودزیلا دوست بشم؟!ماباهم رفیق بشیم؟!دوتارفیق تو رگیه واقعی؟؟باید به دشمنیمون خاتمه بدیم؟اصلا مگه دشمنی بینمون هست که بخوایم بهش خاتمه بدیم؟!!من دیگه با ارسلان دشمن نیستم...نیستم...این ومطمئنم.اما درمورد رفاقت...من فکرمی کنم که ما خیلی وقته باهم رفیقیم...نه تنهادیگه دشمنی بینمون وجود نداره بلکه یه صمیمت ودوستی هم این وسط به وجوداومده...ازکجاوچجوریش ونمی دونم ولی آروم آروم وکم کم باهم صمیمی شدیم،به هم اعتماد کردیم،واسه هم دردودل کردیم...مادیگه دشمن نیستیم بلکه خیلی وقته که باهم رفیقیم...
ارسلان که سکوت من ودید،خندید وگفت:معنی این سکوت چیه؟!قول میدی؟
لبخندی زدم وچشمام ویه باربازوبسته کردم که یعنی آره...به حرفم اطمینان داشتم...مطمئن بودم که می تونم سراین قول وایسم وبرای همیشه ارسلان وبه عنوان یه رفیق قبول کنم...خودمم می تونم رفیق خوبی برای ارسلان بشم...گذر زمان این وبهم ثابت کرده...بهم ثابت کرده که مامی تونیم باهم صمیمی باشیم...عین دوتا رفیق تو رگی...
ارسلان انگشت کوچیک دست راستش وبه سمتم دراز کرد...
زل زدم به انگشتش...انگشت؟!!می خوایم انگشت بدیم؟!!نکنه این دفعه ام مثل دفعه قبل بزنه زیرقولش؟!!
نگاهم واز انگشتش گرفتم وخیره شدم به صورتش...لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود...
۳۵.۳k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.